به دختر نادیده ام؛ النا
پشت پلکهایت
جنگلی پنهان کرده ای سرد برفی،
در حاشیه” دن آرام”
که یخ بستگی اش را
با آهی میان دستهایت آب می کنی
دخترم النا!
تو از وسوسه های پاییز شروع شدی
وقتی که خدا
در آخرین نفسهای یلدا
دکمه های پیراهن مادرت را باز می کرد
که برف ببارد روی شعر،
روی رد خونی روباهی
که پاهایش را میان تله جا گذاشته بود،
و برای لک لک های مهاجر دست تکان می داد.
تو نبودی النا!
دلش که می گرفت
یک دسته گرگ خاکستری
روی صخره های برفی شانه هایش
تنهایش را زوزه می کشیدند
دخترم النا!!!!!
مادرت برف بود
تنش شوروی سابق،
قبل از فروپاشی
بی جنگ و خونریزی و درد.
دستهایش طعم ودکا می داد
که تمام کومنیست های فراری
به جنگل های انبوهش پناه می آوردند….
” دن آرام ” من النا!
چمدانت را بردار
وقبل از اینکه برف ببارد راهی شو
همیشه بعد اسفند بهار نیست…
دخترم النا
مرا ببخش که مجبورم
در شبی برفی
با درد و بغض و خونریزی
در یک توالت فرنگی تورا به خدا بسپارم